بزرگ مرد کوچک:زکریا

ظرف نشور بیا با من بازی کن! اطاعت عالیجناب! ورق و مداد و رنگ و شعر و قصه و .... چشم های تو و نگاه من به معجزه ی بودن تو...               ...

دیروز ازم پرسید مامانی بابا داره چیکار میکنه؟ گفتم : داره نماز میخونه چی؟ داره با خدا حرف میزنه امشب ازش پرسیدم بابا کجاست؟ گفت: داله با خدا حف میزنه...

مامان سیب و از کیوی بیشتر دوست دالم. مامان دستم گیره لفن آب بده باششششششششششششششه! مامان شب زود خواب بکن فدا بریم مدسه! بابا بازم لف سر کار؟ دوست ندالم الو بگو بیاد خونه!  

بهش گفتم مادر برو توی کمدت یه شلوار بیار تا لباستو عوض کنم... رفت یه شلوار آورد و گفت: مامان ظظرت چیه؟(نظرت چیه؟) منو میگی غش کردم واسش  

راهی جاده شدیم به مقصد : دیار قنوت و قنات و قناعت «شهر زیبای یزد» با دو همسفر به ظاهر کوچک که با حرف ها و حرکاتشان صفای سفر را دوچندان کردند با عکس های سفر که خاطره ها را ماندگار می کند...     لحظات تحویل سال نو را در حرم با صفا و نورانی امامزاده جعفر علیه السلام بودیم آتشکده زرتشتیان خانه هنر یزد مسجد اعظم حظیره نمایشگاه علوم قرآنی واقع در مسجد جامع کبیر     موزه آب یزد فدای خندیدنت...    (فدایی دارییییییییییییییییییییی) با با    ما گرسنه ایم...   روستای زیبا و تاریخی ...